از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ، ص5 - 9
.
..
مــقـــــدمـــه
دنیا یعنی یک خیابان دوازده متری و کره زمین یک کوچه پنج متری به نام کوچه سوم و ما اندر خم یک کوچه چقدر گرفتاریم.
.
زندگی
اندیشه ی لحظه های پرصفا و پرمعناست.
صمیمی ، ساده ،
بی ریا و صاف ، مانند چشمه ها
مثل درخت ها سر سبز
دست هائی پر از دعا بودن
در صف عشق در صف ایمان
در صف روشن خدا بودن
مثل پروانه ها صمیمی پاک
با لاله ها آشنا بودن.
.
آیا تاکنون از خانه ای بی سقف ستاره ها را دیده اید. از خانه بی سقف ستاره ها چه بسیار پیدایند و چقدر دور دستانی دراز نمی شوند و چه سود اگر هم دراز شوند ، دست ها به ستاره ها نخواهند رسید.
.
در خوابم ایوب بر سفره ام نشسته
دروازی شهر من
بس که طولانی بسته ماند
زنگار گرفت
تو را نمی توانم به پشت در بخوانم
مسافر شهر من
شبی است تیر و تار
که با هجوم بادی سرد
خود را به مهمانی خواند
شنیدم:
فرش سبز امیدت را ربوده اند
نپرسم که کجا می نشینی
از خانه بی سقفت
نظاره گر ستاره های آسمانی
.
بارها به شهر تو آمدم ، رد پائی از تو نیافتم. این بار همراه کسی که با شهر شما آشنا بود ، آمدم ولی افسوس و دریغ مکان تو را نیافت. به من گفته بودی دوستانم نشانی مرا می دانند ولی آن دوستان نیز از مکان تو اطلاعی نداشتند.
از آن روزی که رفتی لبخند عروسکت را کسی ندید. او بارها گفته است:«کجاست آن نازنین ، آن دل جوئی کننده از من. او که دستان کوچک اش نوازشگر لب های کوچک من بود.» او غمگینانه در انتظار توست ؛ زیرا تو شب ها هنگام خواب برای او قصه می گفتی. هنوز قصه ی تو تمام نمی شد عروسک به خواب ناز می رفت. اگر به مدرسه می رفتی دل تنگ تو می شد و بی صبرانه بازگشت تو را به انتظار می نشست.
عروسکت ،
به زندگی جز شب ندارد
جز نیمه جانی بر لب ندارد
شرینی حیات او
از بعد رفتنت
تلخ است ،
هر روز و هر شب
کفش هایت در جست و جوی توأند. آن ها با آهی اندوهگین تو را صدا می کنند اما هر چه جست و جویت می کنند ، تو را نمی یابند. کفش هایت لحظه شماری می کنند تا تو بیائی و دست نوازش بر آن ها بنهی. آن ها با زبان بی زبانی می گویند:«کو ، او که خاک پای او بودیم. کو ، او که پایش گرما بخش ما بود.» آن ها دیگر به دیدار تو امیدی ندارند ولی منتظر بازگشت تو هستند.
لباس هایت به اسارت چمدان در آمدند. آن ها آرزوی بازگشت تو را دارند ؛ زیرا امیدوارند تو آن ها را از اسارت چمدان برهانی. آن ها ناامیدانه انتظار دیدار تو را دارند.
کتاب ها و سجاده ی نمازت که هر روز قرین و همراه تو در مدرسه و مسیر آن بودند ، دل تنگ حضور توأند. آن ها در آرزوی دیدارت بی تاب بوده و تحمل از کف داده اند.
اکنون سجاده ی نمازت آرزو به دل مانده است ؛ زیرا تنها با زمزمه ی عبادت تو و ذکر تو مأنوس بود. کتاب هایت نیز بی حوصله گشته اند و از عدم تحرک شادابی خود را از دست داده اند. آن ها مدت ها در این اندیشه به سر می بردند که مورد بی مهری تو قرار گرفته اند ، تا آن که بنا به قاعده ی«هرگز نمی توان حقیقت را پنهان نمود و روزی از پشت ابر سر برون خواهد کرد.» حقیقت سفر تو نیز برای آنان مخفی نماند. گوئی هر چه غم در این جهان بود بر آنان مستولی شد. هر چه تسلی دادند بی تابی آن ها زبادتر شد. آن ها دیگر منتظر آمدن تو نیستند. آن ها دیگر می دانند مورد بی مهری تو قرار نگرفته اند.
در حدیث قدسی آمده است:«ای فرزند آدم! عمل تو خالص نشود مگر آن که چهار مرگ را بچشی:
1. مرگ قرمز
2. مرگ زرد
3. مرگ سیاه
4. مرگ سفید
مرگ قرمز این است که سختی ها را تحمل کنی و دیگران را آزار نرسانی.
مرگ زرد گرسنگی و تنگ دستی است.
مرگ سیاه مخالفت با نفس و هواهای نفسانی است. پس از هواهای نفسانی پیروی و تبعیت مکن که تو را از خداوند گمراه می سازذ.
مرگ سفید همان گوشه نشینی و عزلت است (حدیث قدسی ، ص 53)
دنیا انسان را فریب می دهد زیان می رساند و می گذرد. فریب خورندگان دنیا و زیان دیدگان خود مقصرند. دنیا بر محور آزمون بلا و ابتلاست. فقر نزدیک است که عامل اصلی کفر باشد و ان سان ها را به سوی کفر و بی دینی سوق دهد. بسیاری از مردم به خاطر هواهای نفسانی به هلاکت رسیده اند. اگر انسان بتواند در میان جمع باشد و در همان حال تنها بوده و عزلت واقعی نفسانی داشته باشد ای خود ، کاری بس نیکو ، بزرگ و دشوار است.
سید محمد مهدی حسینی(وفامهر)
1392
.