شعر = آن که با چندین نگاه و چند نظر
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی، ص 76 - 78
آن که با چندین نگاه و چند نظر
می کند از پیش روی من گذر
می رود هر شب خرامان از برم
چشم به راهش تا به صبحگاه منتظر
می خرامد از برم تا کوی یار
حال ما را او نمی داند مگر
می زنم فریاد آشوب و فغان
چون ز احوالش فتادم بی خبر
دیده را بر کهکشان دوزم بسی
تا به پایان آیدش شاید سفر
سر به جَیب خود فرو بردم مگر
تا بر اندازم دگر بارش نظر
یک فسوس هم چون حبابی بر دلم
عمر این افسوس کاش آید به سر
زان عروس چهره در ایام هجر
گفته بودی من چه دیدم ای پدر
دیدمش دارد شبی رخت سفر
گریه های من نمی کردش اثر
چشم بر بام و فلک کردم سحر
او گذشت از آسمان از قمر
رخت زیستن را به تن دارم ولی
تا ابد بی خانمان و در به در
خاکسارم یار و شایستم نبود
نی امید و همدمی دارم دگر
کن ز دل بندت یادی پدر
گم شدم در کاروان شب سفر
می روم منزل به منزل بی دلم
بی امید و بی نوید و بی ثمر
ملجأ یاران بی امیدوار
در نهایت گوشه ی قلب پدر.
شعر = می نگارد یک نفر در امتداد رفتن ات
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی، ص 75 - 76
می تراود از سکوتت موج های بی قرار
می دود در چشم هایت اسب های بی سوار
می نگارد یک نفر در امتداد رفتنت
طرحی از دل بستگی در کوچه های انتظار
هر نسیم کز سوی گیسوی تو می گیرد وزش
می شکافد لحظه ها را در عبور روزگار
چشم هایت چلچراغ روشن شب های تار
می چکد در حرف هایت نبض آرام بهار
می روی اما من اینجا سوگوارم تا ابد
اشک های من بدون تو ندارد اعتبار
در کویر قلب من با رفتن ات صد آرزو
گم شدند از کاروان طایفه ایل و تبار
نیم نظر دزدیده دل کرد بعد از آن
چشم هایش بسته از دیدن هر گل عذار
قدری اندر دیدنم بشتاب و پیغامی رسان
تا نگویند او شبی کوچید و رفت از این دیار
کنج هر چادر خزیدن در پناه سایه ای
در درون قلب من نی چادر و نی بوته زار.
از محمد، آن نو جوان 16 ساله یاد کردی از او برایت بگویم .
او درهمان شانزده سالگی بر اثر بیماری لاعلاج به سوی خالق اش شتافت. او در مدت ده ماهی که بیمار بود بسار رنج برد. نزدیکان وی (دور و نزدیک) به ویژه والدین اش نذر و نیاز های زیادی برای بهبودی اش داشتند به گونه ای که این دعاها و مناجات آنان را به خدا نزدیک تر نموده بود.
جسم محمد نو جوان بر اثر بیماری بسیار ضعیف و نحیف شده بود و سه روز آخر زندگی اش اگر چشمانش را می بست باز می دید. او دیگر از رنج بیماری به ستوه آمد و رضایت به مرگ داد و پس از سه روز از این درخواست دعایش مستجاب گشت و جهان های ما فوق را تجربه کرد.
همه در حیرت که چرا نذر و نیازها و توسلات به نتیجه نرسید و محمد نوجوان ناباورانه از نزد آنان پر کشید تا آن که به خواب دائی آمده و می گوید. "شما این همه نذر کردید به جز یک نذر که اگر می شد من زنده می ماندم و آن این که نذر می شد که به زوار کربلا در کربلا آب دهید."
وی پس از سال ها توکل بر خدا و در مسیر الهی گام برداشتن، یک باره اعتقادش را نسبت به تقدیرات الهی از دست داد. او با وجود این که به خدا خیلی اعتقاد داشت ولی تقدیرات خداوندی را انکار می کرد. او مدام از خدا می خواست که آن اعتماد از دست رفته را بر گرداند. او با همه ی تضاد های فکری امیدوار ی خود را به امدادهای الهی از دست نداد و بدون یاری خدا کارها را امکان پذیر نمی دید.
وی حتی بر عملکرد فرشتگان الهی مشکوک بود و تقدیرات شب قدر را که از ناحیه خداوند بر بندگان ارزانی می شود بدون مصلحت سنجی ملائکه می دانست و آنان را متهم می نمود که مصلحت انسان را نمی سنجند و می نویسند آنچه خود می خواهند. او سر انجام در حالی که کوچک ترین شکی به یکتائی خدا نداشت، عوالم غیبی را بر دنیای دو ن ترجیح داد.
وی وقتی دنیاهای بالاتر را به دنیای دون ترجیح داد، به هنگام خاک سپاریش دوستی درون قبرش تسبیحی از خاک کربلا قرار داد. آن دوست پس از سال ها او را با همان تسبیحی که در دستانش بود ، خواب دید و بی آن که کلامی بگوید از او شنید که : "این دانه های تسبیح موجب نجات من گردیدند."
خانه بهتر زیستن تو را می خواست
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ص17 - 21