از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ، ص 73 - 75
از حسن آن جوان خوش سيما، خوش گفتار كه انديشهاش به مراتب فوق افراد پيرامونش بود، جويا شدي؟
از آن همسايه قديمي كه حتي نزديكترين افراد به او تحمل رشد عالي او را نداشتند. رشد او در هر زمينه اي بسان تيري بود كه گويا بر قلب آنان وارد مي شد. همانگونه كه خود آگاهي او زندگي را در بي خيالي سپري مينمود و نقشههايي كه عليه وي انجام مي دادند و حسادتهاي زهرآگين اطرافيان را چندان جدي نميگرفت زيرا همه چيز را در يد قدرت پروردگار خويش ميديد. اما من كه از دور نظارهگر اين جريانات بودم حتي نزديكترين كسان به او چشم زنده ديدن او را نداشتند و مدام به عناوين مختلف سد راه رشدعالي او ميشدند. گر چه وي كسي نبود كه درصدد خنثي كردن اين توطئهها باشد ولي نميدانم چه سري بود كه اكثر آن كيدها نقش برآب ميشدند.
اين گفتار را از اين سوي بود ولي چندان زمان نگذشت اطرافيان به ظاهر ساكت نيز رفتاري نامناسب و برمبناي نفاق نسبت به آن جوان خوش سيما در پيش گرفتند. مشكل او افزون شد زيرا عفت و حياي وي مانع بود كه رفتاري نامناسب در برابر رفتارهاي ناشایست ابراز كند. چاره ها و تدبيرها در اين زمينه به بن بست رسيد و ديگر كاربرد نداشت. گرچه آنان پيروزيهاي ظاهري را مباحات خود مي دانستند و به آن پي درپي مبادرت ميورزيدند، ولي آن جوان خوش سيما آن پيروزي ها را شكستهاي باطني براي آنان مي دانست. به همين دليل هر روز كه مي گذشت صبر، مقاومت و سعه صدرش بيشتر ميشد.
پدر يكي از دوستان من كه در همسايگي آن جوان خوش سيما بود به اطرافيان وي به ويژه آن افراد به ظاهر آرام از باب وظيفه هشدارهايي داد و همگي آنان را از اين گونه كارهاي به دور از انصاف برحذر داشت و تجربه زندگي خود را از عواقب اين گونه كارها براي آنان بازگو كرد ولي هيچ اثري نداشت. ديگر تمامي پلهاي ارتباطي تخريب شده بود. وقتي آخرين پل ارتباطي قطع گرديد دعای خير آن جوان نسبت به آنان بريده شد. او با بودن آن افراد ديگر هدف مفيدي در زندگي تعقيب نمي نمود . ديگر الفباي زيستن و خوشبختي را براي خود هجا نميكرد. او خود را در زندان دنيا در زندان ديگري محبوس ميديد. او آزار دهندگان خود را به سه گروه به نام هاي قوم دغا ، قوم نامهربان و قوم بنی هندل تقسيم كرده بود و هر سه گروه را منافقين كوچه لقب نهاده بود.
اوگاهي از خود ميپرسيد:« آيا دنیا ارزش اين را دارد كه آدمي به كسي ستم روا دارد و خود را دچار بدخواهي خلق خدا كند يا آن كه از زنده بودن ديگري متنفر باشد و هر لحظه نابودي و زوال فردي را در نظر بگذراند.» تنها چيزي كه مرحم بر آن زخمها بود اين بود كه دست تقدير الهي هرگز خطايي ندارد و آن منافقين كوچه كه با تمام دنياي خود عليه آبرو و عزت او گام برداشته بودند و هر عكسالعملي گر چه كوچك از ناحيه او، آنان را به هدفشان نزديكتر مي نمود لذا چاره اي جز انتظار نداشت و منتظر ماند تا انعكاس اعمال آنان باعث نابوديشان شود.
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی، ص 78 - 81
از آن سخن گو كه مجبور بود حرفها بزند از جنس چيزهايي كه خوش نداشت ياد كردي.
همان كسي كه خود را مجبور به سخن در باره غارت نمايي چيزهاي كوچك و كم ارزش ميديد و ناگزير بود، درباره پستي و خواري افرادي كه به چيزهاي كوچك و كم بها چشم طمع ميدوختند انگاره هايي را بنويسد. او سال هاي متمادي است آن چه را خوش ندارد برروي ورق تحرير نميكند.
از آن حرف زن از جنس جهالت پرسيدي؟
او درميان مخلوقات الهي حرف ها ميزد از جنس جهالت. عقلا او را از همكلامي خويش محروم كرده بودند و افسوس و دريغ داشتند كه او خالي از ادراك و تهي مغز است و فهمي به اندازه يك بچه يك ساله ندارد. گر چه بارها به من گفته بودند كه فهم او حتي به اندازه يك بچه يك ساله نيست. ليك از آن روز، روز پنجشنبه پي به نادرستي آن گفته ها بردم. زيرا او از كوچكترين فهمي محروم بود.
كسي از رفاقت با وي سودي نبرد. هرگاه كسي او را ميديد اخمهايش را همراه با چهرهاي عبوس مشاهده مينمود. او بر اثر كمبود عاطفه و مهر ومحبت با راه انداختن قيل و قال ميخواست ديگران را متوجه خود نمايد ولي هزار افسوس سايرين اين معني را درك نكرده و مجنونش فرض كردند و به راستي كه او اين چنين بود.
وي كوچك تكيه زن برجاي بزرگان بود و خود را بسيار بزرگ جلوه ميداد. او جست وجو و دخالت در هر كاري و نيز در هر زمينهاي اظهار نظر كردن را از شگردهاي بزرگ بودن ميدانست او هنوز هم اين چنين به بزرگي خود ادامه ميدهد.
از آن بداخلاق و بدعنق خواستي بداني؟
بچههاي كوچك نيز او خوششان نميآمد. زيرا بد ذاتي و بد اخلاقي او از آن پاكان كوچك مخفي نبود. او از كودني و كوچكي مغز خود غفلت داشت. او هنوز هم به روش گذشته زندگي را ادامه ميدهد و با هر كاري امضايي برجهل و ناداني خود مينمايد و هنوز پس از سالهاي طولاني كاري از او سر نزده كه گواهي بر عقل و هوش و ذكاوتش باشد.
از محمد، آن نو جوان 16 ساله یاد کردی از او برایت بگویم .
او درهمان شانزده سالگی بر اثر بیماری لاعلاج به سوی خالق اش شتافت. او در مدت ده ماهی که بیمار بود بسار رنج برد. نزدیکان وی (دور و نزدیک) به ویژه والدین اش نذر و نیاز های زیادی برای بهبودی اش داشتند به گونه ای که این دعاها و مناجات آنان را به خدا نزدیک تر نموده بود.
جسم محمد نو جوان بر اثر بیماری بسیار ضعیف و نحیف شده بود و سه روز آخر زندگی اش اگر چشمانش را می بست باز می دید. او دیگر از رنج بیماری به ستوه آمد و رضایت به مرگ داد و پس از سه روز از این درخواست دعایش مستجاب گشت و جهان های ما فوق را تجربه کرد.
همه در حیرت که چرا نذر و نیازها و توسلات به نتیجه نرسید و محمد نوجوان ناباورانه از نزد آنان پر کشید تا آن که به خواب دائی آمده و می گوید. "شما این همه نذر کردید به جز یک نذر که اگر می شد من زنده می ماندم و آن این که نذر می شد که به زوار کربلا در کربلا آب دهید."
از او که به تقدیرات الهی مشکوک بود خواستی بدانی.
وی پس از سال ها توکل بر خدا و در مسیر الهی گام برداشتن، یک باره اعتقادش را نسبت به تقدیرات الهی از دست داد. او با وجود این که به خدا خیلی اعتقاد داشت ولی تقدیرات خداوندی را انکار می کرد. او مدام از خدا می خواست که آن اعتماد از دست رفته را بر گرداند. او با همه ی تضاد های فکری امیدوار ی خود را به امدادهای الهی از دست نداد و بدون یاری خدا کارها را امکان پذیر نمی دید.
وی حتی بر عملکرد فرشتگان الهی مشکوک بود و تقدیرات شب قدر را که از ناحیه خداوند بر بندگان ارزانی می شود بدون مصلحت سنجی ملائکه می دانست و آنان را متهم می نمود که مصلحت انسان را نمی سنجند و می نویسند آنچه خود می خواهند. او سر انجام در حالی که کوچک ترین شکی به یکتائی خدا نداشت، عوالم غیبی را بر دنیای دو ن ترجیح داد.
وی وقتی دنیاهای بالاتر را به دنیای دون ترجیح داد، به هنگام خاک سپاریش دوستی درون قبرش تسبیحی از خاک کربلا قرار داد. آن دوست پس از سال ها او را با همان تسبیحی که در دستانش بود ، خواب دید و بی آن که کلامی بگوید از او شنید که : "این دانه های تسبیح موجب نجات من گردیدند."
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ، ص 82 - 86
درباره ی شخصی که سال ها در آوارگی و در ماندگی زندگی را گذرانید، کنجکاو شدی ؟
او پس از برخوردار بودن از نعمت های زیاد و فراوانی ثروت ، کارش به جائی رسید که مستأجر گشت. از رنج مشقت زندگی به ستوه آمد. خانواده و شهرش را به مقصد شهری دیگری ترک نمود و از برخی نزدیکان خویش نیز حلالیت طلبید.
او در آن شهر بزرگ و غریب ، شب هنگام به مسجد رفت و در مسجد تا صبح به جهت راز و مناجات با پروردگار بیتوته نمود و با گریه و زاری از خالق اش راه چاره می جست که ناگهان مردی با هیبتی خاص وارد مسجد گردید و به وی گفت: " مشکل را خودت به وجود آورده ای " گفت :" مشکل من چیست که خود نمی دانم. "آن مرد می گوید:" شما در بیست سال قبل برای کار ساختمان یک فرد مسیحی رفتی در روز آخر وقتی کارت تمام شد و دستمزدت را دریافت کردی به هنگام ترک منزل وی یک " هزار تومانی " روی طاقچه اش دیدی و آن را بی اجازه برداشتی ." گفت :" یعنی مشکل من از آن جاست " مرد گفت :" آری ."
او هر چه سریع تر به شهرش برگشت و در این اندیشه بود که خدا کند آن مرد مسیحی در مکان بیست سال قبل اش باشد. خادم آن فرد مسیحی در را باز کرد. او از این که فرد مسیحی هنوز هم در آن منزل اسکان داشت بسیار خوشحال گردید و به خادم گفت :" برو به آقا بگو بیاید که می خواهم ببینم اش." او رفت ، برگشت و گفت :" آقا می گوید:" برود من رضایت دارم." گفت :" می خواهم ببینم اش ." سه بار این موضوع تکرار شد و او به داخل خانه راه داده شد و به شخص مسیحی گفت :" اصلا میدانی موضوع چیست که اعلام رضایت می کنی ." مسیحی گفت:" آری می دانم برای آن هزار تومان است. دیشب حضرت مریم را در خوب دیدم که فرمود ، فردی از یاران رسول الله (صلی الله علیه وآله) نزدت خواهد آمد اگر برایت مشقت ندارد او را ببخش ؛ و من درهمان خواب تو را بخشیدم."
آری درآمد حرام باعث کمی رزق و موجب ابتلاء فرد به ور شکستگی می شود. تفاوتی ندارد که فرد مورد ستم واقع شده فردی خداپرست و از پیروان ادیان الهی و یا کافر و از پیروان ادیان غیر الهی باشد. گاهی فردی به خاطر اندک مال حرام که بر زندگی اش داخل شده فرزند خود را از دست داده است. مثلا از تاریخی که قرار بود بدهی خود را برگرداند یا شخص طلب کار ، طلب خود را در خواست کرده و فرد بدهکار از پرداخت آن امتناع ورزیده ، او غاصب بوده و عمل اش با دزدی تفاوتی ندارد و مال به صورت حرام در ید او قرار می گیرد. مگر نشنیده ای که بنده خدائی با چک پول جعلی گوسفندانی خرید و گوسفندان زاد و ولد کردند و پس از چندسال همه ی آن گوسفندان مریض شدند و او همه ی آن ها را ذبح کرد ولی گوشت تمامی آن ها مملو از کرم های سفید بود و کوچک ترین بهره ای از آن گوسفندان نبرد.
باز پس از اطلاع ازاین امور برای فهم یک مطلب که تو را به تعجب واداشت ، توضیح بیشتری خواستی و آن این که چطور می شود دو نفر از راه نامشروع ثروتی به دست می آورند و در حق دیگر ی ستمی روا می دارند ، یکی به بیچار گی و در ماندگی مبتلا شده و دیگری علاوه بر آن به مشکلات دیگر و یا حتی فرزندش را از دست می دهد؟
پاسخ این است که آ گاهی ما از ظواهر فراتر نمی رود. گاهی شخصی خطایش یکی است همانند سرگذشت آن فرد مسلمان و فرد مسیحی و دیگری تکرار در خطا و اصرار بر خطا دارد. ما از نظر ظاهری اعمال دو فرد را مشابه می بینیم لکن از باطن کارها هیچ گونه اطلاعی نداریم. گاهی بلاها در این دنیا جنبه ی امتحان دارد. مگر نشنیده ای کسی صدقه داد ولی دو ساعت بعد از آن تصادف کرد و مرد. پس چگونه است که می گویند :" صدقه هفتاد نوع بلا را دفع می کند که کم ترین آن مرگ است." در حالی که او دچارمرگ مفاجات گردید؟ سر کار در این است که او با مال حرام صدقه داده است و هیچ اجری بر مال حرام مترتب نیست. علاوه بر این ها این گونه نیست که خداوند برای همه ی خطاهای یکسان حکمی واحد نماید ؛ زیرا در جات افراد از نظر معنوی متفاوت است و هر فردی در پله ای از ایمان قرار دارد....
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ، ص 91 - 93
از دوره انتقام و جنگ های خصوصی توضیحی خواستی از دور ه خود داد رسی و انتقام خصوصی از جنگ و خونریزی به جای کیفر...؟
بدان زمانی علاوه بر مجرم قبیله اونیز مجازات می گشتند که این دوره را به دوره جنگ های خصوصی یا خود داد رسی اطلاق کرده اند. دگرگونی جوامع باعث گردید مسئولیت جزایی فردی وشخصی گردد و اثرات سوء جرم به شخص مرتکب شونده آن، اعمال شود که دوره دادگستری خصوصی به جای جنگ های خصوصی جایگزین گردید. پس از دوره داد گستری خصوصی دادگستری عمومی آغاز گردید واین پدیده نیز با تحول تدریجی جوامع و حکومت ها که خود را نماینده جوامع می دانستند به وقوع پیوست. مجازات شخصی شد و فقط دامنگیر شخص مجرم گردید و به نزدیکان و اقربای وی سرایت نکرد.
در جوامع بدوی و نیز جوامع نه چندان دور مسئولیت فردی و اصل شخصی بودن مجازات اصلا مطرح نبود، زیرا تمامی اقوام واعضای خانواده مجرم مسئولیت داشته ومجنی علیه یا علیای دم در صدد از بین بردن خانواده یا فامیل مجرم بر می آمدند.
در دوره انتقام خصوصی هر چند قانون ومقرراتی جز در برخی جوامع ونمونه های معین تاریخی مثل قوانین حمورابی و هیتی ها به شکل امروزی وجود نداشت اما مهم ترین مجوز یا مستمسک برای انتقام جوئی ها، تجاوز به منافع فردی یا خانوادگی ونهایتا گروهی یک فرد یا قبیله معین بود. به همین دلیل شکل وشیوه های متعددی از انتقام مشاهده می شود و حتی نمونه های ذکر شده که دارای قانون و مقررات بود نیز مبنای واکنش در برابر متخلفین و متجاوزین ، انتقام گیری و انتقام جوئی است.
معروف است که طبق ماده 229 حمورابی، چنانچه در اثر اشتباه معماری خانه ای بر سر خانواده صاحب خانه خراب می شد و فرزندش کشته می شد به تلافی آن، فرزند معمار به قتل می رسید و اگر خود صاحب خانه میمرد معمار کشته می شد.
دراین دوره از از گذشت و عفو خبری نبود حتی گذشت ضد ارزش محسوب می شد. نقل است فرزند یک عرب توسط شخص عربی کشته شد صاحب خون در پاسخ تقاضا برای عفو گفته بود در صورتی گذشت می کنم که یکی از این سه کار را انجام دهید: 1. خانه ام را پر از ستاره کنید. 2. فرزندم را زنده کنید. 3. تمام افراد قبیله تان را تحویلم دهید تا آن ها بکشم. کنایه ازین بود که نمی پذیرد.(این ها که بیان گردید از ویزگیهای دوره انتقام بود.)
به طور خلاصه می توان گفت خصوصیات بارز این دوره عبارت بود از جمعی بودن مسئولیت و غیرشخصی بودن مجازات، بی عدالتی در اعمال آن که هیچ تناسبی بین جرم و مجازات چه از جهت شدت و ضعف و چه از جهت نوع جرم و نوع مجازات وجود نداشت. گاهی ممکن بود برای جرم کوچکی مجازات قتل که آن هم محدود به خاطی نمی شد در نظر گرفته می شد. هم چنین هدف از اجرای مجازات صرفا انتقام یعنی ترضیه خاطرمجنی علیه بود که آتش آن می توانست دامنگیر شخص مرتکب گردد و هم جمع را دربر گیرد و مجری چنین انتقامی نیز معمولا خود افراد صاحب حق و بزرگان آنها بود و مقام رسمی و بی طرف شبیه آنچه امروز به رسمیت شناخته می شود وجود نداشت.
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ، ص 93 - 95
حرام بودن شراب را مورد تردید قرار دادی و گفتی خداوند گفته است"حَرَّمَ الزنا"و "حَرَّمَ الرِّبا" ولی نگفته است "حَرَّمَ الخمر" پس روی چه حسابی گفته می شود شراب حرام است؟
پاسخ این است خمر ممنوع شده اما نه با لفظ حَرَّمَ بلکه با الفاظ دیگر ممنوعیت آن اعلام شده است. گروهی نزد پیامبر اسلام رسیدند و نظر وی را در مورد شراب خواستند که در پاسخ آنان آیه 129 سوره بقره نازل شد:
" يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَآ أَكْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا" «درباره شراب و قمار از تو می پرسند بگو در آن دوگناهى بزرك و سودهايى براى مردم است [ولى] گناهشان از سودشان بزرگتر است.»
زمانی پس از نازل شدن این آیه نگذشت که جمعی در مهمانی عبدالرحمن بن عوف با نوشیدن شراب مست شدند و برخی نیز با همان حالت نماز خواندند و یکی از آنان در نماز سوره کافرون را چنین تلاوت نمود:" قُلْ َأَيهَا الْكافِرُونَ أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ " که آیه چهل و سه سوره نساء نازل شد:
" يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنتُمْ سُكَارَىٰ حَتَّىٰ تَعْلَمُوا" «ای کسانی که ایمان آوردهاید! در حال مستی به نماز نزدیک نشوید، تا بدانید چه میگویید!»
پس
از این واقعه گروهی از انصار در مجلسی که سعدبن ابی وقاص نیزحضور داشت
شرا ب نوشیدند و در حال مستی به تفاخر پرداخته، به طوری که در گیری میان
آن ها به وجود آمد زیرا سعد اشعاری در هجو انصار سرود که آیه 90سوره مائده
نازل گشت:
" يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالأَنصَابُ وَالأَزْلاَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ" «اى كسانى كه ايمان آورده ايد شراب و قمار و بت ها و تيرهاى قرعه پليدند [و] از عمل شيطانند پس از آن ها دورى گزينيد.»
شراب در آن زمان رایج و دارای نفع تجاری زیادی بود و تحریم بدون تدریج آن برای مردم سخت و دشوار می شد و به همین دلیل به تدریج حرام گردید.
.
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ص 95 و 96
از امام حسین (علیه السلام) از فرزند فاطمه زکیه (س) دختر رسول الله (ص)سئوال کردی و کاری از کارهای آن امام معصوم را به شبهه انداختی و گفتی:« چرا امام با وجود آنکه می دانست که شهد شهادت را خواهد نوشید باز به سمت کوفه حرکت کرد؟»
گرچه این سئوال را افراد زیادی می پرسند ولی اکنون پاسخ آن را برایت می نویسم تا بدانی که پیامبران و جانشینان بر حق آن ها که امام حسین(ع) یکی از آنان بود مامور به ظاهر بودندنه مامور به باطن.
امام حسین پس از آن که نامه های اهالی کوفه را در یافت کرد عمو زاده ی خود "مسلم" را به سوی آن ها فرستاد. عمو زاده اوضاع را مساعد دید و به امام مرقوم داشت که اهالی کوفه دست به بیعت داده اند،به سوی کوفه تعجیل نما. هرچند امام(ع)وقتی نو شته مسلم را خواند، می دانست که مردم کوفه عهد و پیمان خواهند شکست و دست از بیعت بر خواهند داشت ولی او مامور به ظاهر بود نه مامور به باطن و به همین دلیل به سوی کوفه رهسپار شد.
اگر امام(ع) به کوفه نمی رفت امروز افرادی همانند تو که تعدادشان کم نیست، می گفتند:« چرا امام(ع) دعوت کوفیان را نپذیرفت و به سوی کوفه نرفت.»
از سوی دیگر مطلبی را برایت بگویم که تا کنون نه شنیده ای و نه خوانده ای و آن این که امام حسین (ع) وقتی در صحرای کربلا نگه داشته شد دو راه در پیش رویش قرار گرفت یا با یزید لعین بیعت کند و زمامداری او را بپذیرد یا این که در گیر جنگ شود و راه سومی برای امام باقی نگذاشتند و آن پیشنهاد امام بود که راهی غیر از راه کوفه و مدینه در پیش گیرد که گفته اند امام(ع) می خواست به مقصد ایران یا یمن برود.
امام حسین(ع) دید که بقای اسلام راستین در بیعت با یزید نیست بلکه به شهادت او در صحرای کربلاست. جان کلام(که نه شنیده ای و نه خوانده ای) این است که:«امام حسین می خواست این هدف را با کم ترین کشته و با جان نثاری پاک ترین انسان ها انجام دهد.» لذا شب دهم محرم دست بیعت از یاران و اصحابش نسبت به خود برداشت و از آن هزار و صد و پنجاه نفری که در آن شب در اطراف امام فراهم آمده بودند بیش از هزار نفر شبانه امام(ع) را رها کردند.
این مطلوب امام بود؛ زیرا امام می خواست با کمترین تلفات انسانی و پاک ترین آنان دین مبین اسلام را از انحرافات فتنه جویان ، منافقین و اسلام نماها محفوظ بدارد که این هدف نیز همانگونه در هر دوره از تاریخ مشاهده می کنیم به بهترین وجه حاصل شده است.
از آن سفر کرده در بهاران جویا شدی ص 95 و 96